نامه قسمت شصت و سوم ( فرزند عدالت)
دلم نمی آید حالا که قد حرف به احسان کشید، بی می و مطرب و بساط خط و خال
این خوش نشین ، دلنشین ، سیبی به حیاط حوض معرفت نیاندازم ، تا بلکه این
صدای أعجبنی القٌلب ، سکوت قطعه ی تارِ لطافت را پر نکند. برای آنکه مردش نباشد،
مثل من ،سخت است اهل احسان باشی ، حتی تقلیدش هم سخت است . من
عمری است خو کردم به اینکه هر کس را نیشی بزنم و هر نیشی را نیشتری پاسخ
بدهم. من کجا و ادفع بالتی هی أحسن کجا؟ کجا می توانم آنقدر مرد باشم که
مروان روبرویم به علی ام دشنام بگوید و چیزی به او نگویم! کجا می توانم از حق
خودم بگذرم . اصلا در خط مشی آن دور زمانی که اهل دل بودم ، همه چیز نوشته
بودم ، جز این یک بند که به قدِ ذهنم هم نرسیده بود. حالا که فرصتی دست داد و به
احسان نگاه می کنم ، می بینم این فرزند عدالت چقدر نیکو ، مخلوقی است .می
شود این احسان هم محبوب بود ، و هم مهم تر آنکه محبت کرد. خیلی وقت است
که بار بی مروت شهوات ، امانم را برای خشوع در مقابل احسان بریده است. به هر
چه نگاه می کنم اول غریزه ها نظر می دهند و بعد در بی رمقی کمی هم وجدان به
سراغم می آید که آهای !! چقدر در این بیابان خار شدی! نمی دانی ، به خدا ، تو که
غریبه نیستی که برایت نگویم ، از خدا پنهان نیست ، از توی فرشته خوی هم پنهان
نباشد، دو سه شبی است دلم تنگ شده برای اینکه راحت دستانم را برای خیر باز
کنم ، برای اینکه دو دستی تمام جانم را برای پیوند هبه کنم. ابروانم را با طراوت روح
در غمی پنهان ، در قوس صعود پیشنانی گره بزنم و نگاهم را که تنها سیم و زرم
هست برای تقاضای پذیرش "من" به مهربانی عطا کنم... عجیب توسل نیمه ی
رمضان را دوست می دارم ، آخر زاد روز فرزند عدالت است که به احسان ِ حَسَن ختم
می شود. سپید جامه ای که دل کائنات برایش تنگ شده است.. هیچ کس به قدر او
نیاز نیست که غریب باشد.. با حسن که غریبه شدی ، خودت هم به خودت رحم
نمی کنی ... إنا توجهنا و أستشفعنا و توسلنا بک ... یا أبا محمد !